من به حال بدم ای دوست گرفتار شدم
چشمه زار ره تو دیدم و هوشیار شدم
عشق من بر ره تو، نی که آمد ز من
من به اذنت ز ازل، راهی این دار شدم
جان من با نظرت، جان ز ازل چون بگرفت
این چنین شد که ز دل، عاشق آن یار شدم
در سرا پرده ی دل، عاشق مستانش را
گر ببینید بدانید که چرا یار شدم
از سراسر رخ هستی، همه را جمع کنید
تا بگویم به نگاه شمعی بدین دار شدم
می بداد و به ازل مست خودش بنمودم
شاد ز آن لطف و کرم ساغر دربار شدم
می خوشا تو ز لبش نوشی ز آن جان به جان
عاقبت از کرمش من پی این کار شدم
کار من به بودش چون به اخلاص روم
من اگر توبه کنم چون به شبی زار شدم
آتشی را که دلم زمزمه ی آن نداشت
خود بدادی به دلم آتش و هم نار شدم
تا نبینم ز کسی حرف و چرا در راهت
خود بدیدی که همی سنگ و همی خوار شدم
تا نوازی به صواب تار به تکوین جهان
خوش ز آنم که ترا سیمک آن تار شدم
کی توانم بدمم یا که بگویم یک حرف
مست خود کردی که حال، قائل اسرار شدم
نی که ذوالحمد بتواند بچشد می به نمی
جام می داد به دستم که می یار شدم
سولاکان -ابوالمومن