loading...
سولاکان
سولاکان -ابوالمومن

YFBVo

سیدخلیل مرتضوی بازدید : 256 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

     دیدم پشت در دفتر مدرسه سر در گریبان ایستاده و به زمین چشم دوخته است. گفتم: باز هم خطایی کرده‌ای؟ پاسخی نداد و نگاهی کرد و باز به زمین چشم دوخت.

     دانش آموز کلاس سوم راهنمایی است، چندان با انضباط و آرام نیست. سه سال است که من معلم کلاس آنها هستم و کم و بیش با خصوصیات اخلاقیش آشنا هستم. هر چند مدت یک بار به خاطر کار خلافی که انجام داده است به دفتر مدرسه احضار می‌شود و ناظم و مدیر و بعضی از معلمان چندان دل خوشی از او ندارند. اما خودش می‌گوید نامش به بدی معروف شده است و هر کار ناجوری که در مدرسه اتفاق می‌افتد به نام او نوشته می‌شود. زود عصبانی می شود و از کوره در می رود اما اگر رهایش کنی خیلی زود عصبانیتش فروکش می کند.

     معاونان می گویند تو او را نمی شناسی، او این کار و آن کار بد را کرده است. اما نمی دانم چرا نمی توانم از او بدم بیاید. سعی می کنم برای کارهایی که انجام داده است دلیلی پیدا کنم مثلا بگویم او چه تقصیری دارد؟ خانواده اش هم در این رفتارهای او مقصرند. نوجوان است و سن بلوغ و از این قضایا.

    نمی دانم شاید خصوصیت جوانمردی او در من اثر می کند. شاید تند و تیز بودن و زیر بار سخن زور نرفتنش. شاید هم منصف بودنش، حداقل نسبت به خودش. چند بار که خصوصی با او صحبت کردم پذیرفت  که کارهای اشتباهی کرده است و حتی پذیرفت که مقصر است. یک بار سر نمره دادن با من بحث کرد، عصبانی شد و موقع نشستن سر جایش دفترش را به طرف نیمکت پرت کرد اما باز هم نتوانستم از او بدم بیاید. نمی توانستم دوستش نداشته باشم.  غرور خاصی دارد و اگر احساس بکند منصفانه در باره نمره درسی اش یا رفتارش قضاوت کرده ای جور خاصی نگاهت می کند و صورتش حالت خاصی پیدا می کند چیزی بین عصبانیت، دلگیری، تواضع و احترام. موقع تدریس اگر شیطنتی بکند کافیست چند ثانیه به چشمانش خیره شوی، زود معنی نگاهت را می‌فهمد، نگاهش را از نگاهت می دزدد و سر به زمین می دوزد و تا آخر زنگ فراموش می کنی که او در کلاس است.

    امروز ابراهیم از مدرسه اخراج شد و دفاع من هم از او فایده ای نداشت. من  هیچ نقش و مسئولیتی در این موارد ندارم اما به سبب سابقه و رشته ام بعضی اوقات گفته هایم ممکن است شنونده ای داشته باشد. نیم ساعتی با معاونان و مدیر و چند نفر از همکاران در باره او بحث و حتی مجادله کردم . ظاهرا پریروز اولیای مدرسه وارد کلاس شده اند و گفته اند هر کس گوشی موبایل دارد خودش تحویل بدهد قول می دهیم که روز بعد تحویل بدهیم. چند نفر از بچه ها از جمله ابراهیم که گوشی موبایل داشتند تحویل می دهند. روز بعد که می خواهند گوشی  های خود را تحویل بگیرند  دفتر مدرسه امتناع می کند. ابراهیم که زود از کوره در می رود موقع رفتن به خانه که از گرفتن گوشی ناامید شده است ناسزا می گوید. یکی از همکاران می شنود و به دفتر مدرسه اطلاع می دهد که فلانی حرفهای زشتی نسبت به معلمان زده است. خودش می گوید نسبت به خودم ناسزا گفتم به این مضمون که ما چقدر خر بودیم که باور کردیم و .....  

   از تصمیم مدرسه خیلی ناراحت بودم هر چند که می‌دانستم آنها نیت  بدی ندارند. این را می‌دانم که اگر نظم و دیسیپلین در مدرسه حاکم نباشد نمی توان ششصد نفر دانش آموز را با انواع مختلف تربیت ها و عقاید کنترل کرد. نمی توان هر رفتاری را نادیده گرفت تا تبدبل به یک عادت ناهنجار شود. اما نمی‌دانم چرا نسبت به ابراهیم اینقدر خوشبین هستم و سعی می کنم کارهای غلطش را توجیه کنم. گفتم اگر فحش داده است پشت سر ما بوده است و بسیاری از دانش‌آموزان ممکن است پشت سر ما حرفهایی بزنند که چندان خوشایند ما نباشد. گفتم آوردن گوشی ممنوع است اما گوشی او قدیمی است و اصلا گرافیک ندارد. گفتم نیتی نداشته است و یک لحظه عصبانی شده است. گفتم این بچه  زود رنج و تند مزاج است و ذاتا بچه بدی نیست. گفتم ممکن است مشکلی برایش پیش بیاید یا ترک تحصیل بکند  و شما عذاب وجدان بگیرید. اما فایده ای نداشت. اتفاقا بعد از این بحث با کلاس آنها درس داشتم و او در سالن منتظر بود. ساعت آخر بود در را زد و اجازه گرفت تا داخل شود  کیفش را برداشت و خداحافظی تلخی کرد. بچه ها همه ناراحت شدند. تا آخر ساعت کلاس حال و هوای خاصی داشت. همه‌ بچه ها خیلی دوستش داشتند و حتی یک نفر هم از او دلگیر نبود. چند نفری آرام گریه می کردند، خجالت می کشیدند گریه شان را دیگران ببینند. پسرهای نوجوان دنیای خاصی برای خودشان دارند. سعی می کنند خود را قوی نشان دهند و گریه را نقطه ضعف می‌دانند.  من هم عجیب دلم گرفت. بعض گلویم را گرفته بود. خیلی دلم می خواست گریه کنم . خجالت کشیدم و به زحمت خودم را نگه داشتم.

 موقع خروج از مدرسه هوا داشت رو به تاریکی می رفت. در حیاط مدرسه سوز سردی می آمد انگار که می خواست بر صورتت سیلی یزند. امسال زمستان سردی است، سرد و خشک.  سوار ماشین شدم. داخل اتومبیل هم سرد بود. خودم را زدم به شلوغی خیابان و در میان انبوه اتومبیلها که در هم می لولیدند  گم شدم. ناخوداگاه گریستم نمی دانم شاید برای خودم که نتوانستم آنگونه که شایسته است مفید باشم ، شاید برای ابراهیم که می توانست اینگونه نباشد، برای جامعه و خانواده  که می توانست او را اینگونه بار نیاورد، برای مدرسه که می توانست کمک کننده تر باشد، شاید هم برای سیامک که برای نیم ساعت به آرامی اشک ریخت، برای محمد که سخت دلش گرفته بود، برای عرفان که دیگر نمی خندید و صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود، برای .....

پی نوشت: بعد از آنکه این مطلب را منتشر کردم و بعد از چند روز خوشبختانه دوباره ابراهیم به مدرسه بازگشت و اکنون هم پسر بسیار مودب و خوبی شده است. در آن روزها نخواستم خود ابراهیم این مطلب را بخواند بنابراین آن را برداشتم تا بعد از چند مدت دیگر منتشرش کنم. یکی از دانش آموزان بسیار خوبم به نام امیر رضا خیلی اصرار می کرد که دوباره آن را برگردانم و حتی با اجازه من آن را در وبلاگ خودش گذاشت. من این نوشته پایین را در کامنت او نوشتم.

 سلام بر امیر رضای عزیز.

حالا که یک بار دیگر نوشته خودم رادر وبلاگ تو خواندم متوجه شدم که حتما باید یک بار بعد از نوشتن مطلبم را می خواندم و به اصطلاح آن را ویرایش می کردم و کم وزیادش می کردم. اما چون آن را به عنوان یک مطلب ادبی ننوشته بودم دیگر کلماتی که به ذهنم آمده بود را جرح و تعدیل نکردم و همانطور که بود آن را به اقیانوس اینرنت انداختم نا شاید کسی آن را روزی پیدا کند و بخواند. ظاهرا در روزگاران قدیم  ملوانان یا ساحل نشینان که احساس دلتنگی می کردند دلنوشته های خود را بر روی کاغذی می نوشتند و آن را داخل یک بطری می گذاشتند و در اقیانوس رها می کردند تا شاید بعد از مدتها کسی آن را پیدا کند و بخواند. روزها و ماهها و سالها می گذشت  تا اینکه ناشناسی که در ساحل دریا قدم می زد چشمش به یک بطری می افتاد که در کنار ماسه های ساحل افتاده است آن را برمی داشت و باز می کرد و می خواند و با آن شاد می شد یا گریه می کرد. در این ماجرا حس غریبی وجود دارد چرا که نه خواننده می توانست ملوان را پیدا کند و نه ملوان می دانست که آیا نوشته اش را کسی خوانده است یا نه؟ اما بطری رها شده مرا امیر رضا خیلی زود توانست پیدا کند. میبینی که امروزه دیگر دنیا خیلی کوچک شده است و دیگر نمی توان چیز زیادی برای پنهان کردن داشت.

علت اینکه آن مطلب را هم برداشتم این بود که بیشتر دلم می خواست ناشناسی آن را بخواند  تا دوستی که مرا بشناسد. به بیان دیگر آن روز در حال و هوای خاصی بودم. به قول سهراب سبزینه گیاه عجیبی است که در صمیمیت حزن می روید. این حس و حال از منظری شیرین بود و از منظری تلخ. می خواهی بنویسی تا حست را به دیگران منتقل کنی و کمی رها شوی از طرفی می خواهی شناخته شوی و از طرفی می خواهی ناشناس بمانی. از سویی فکر می کنی در حضیض زمینی و از سویی حس می کنی در اوج آسمان هستی. در مجموع حس خوبی است چرا که فکر می کنی انسان هستی حداقلش این که توانستی از غم دیگران غمناک شوی.

شاید هم اگر عمری بود و روزگارانی پیش رو داشتم بعد از سالها روزی چشمم به این مطلب بخورد و یادش بخیری بگویم. دوباره برگردم به این روزها، به آن حال و حس آن روز. با خود فکر کنم امیر رضا چه اصراری داشت که نوشته من دوباره روی وب باشد. آنوقت دوباره یاد روی گل تو می افتم و و با خود می گویم چه بچه های خوب و زیبایی داشتم پر از احساسات زیبا، پر از عاطفه و دوستی، پر از انسان بودن، پر از لطافت و مهربانی مثل گلهای زیبای بهاری مثل عطر بهار نارنج. حتما آن وقت امیر رضای ما هم دیگر برای خودش کسی شده است. شاید اصلا به خاطر نیاورد روزی روزگاری معلم  بی سواد و زودرنجی داشته است که برخلاف دیگران احساسی بود و برخلاف دیگران احساسش را می نوشت و دیگران آن را می خواندند. مطمئنم آن روز بسیار دلتنگ خواهم شد و دوباره آن غم شیرین به سراغم خواهد آمد. نمی دانم شاید باز هم نتوانم جلوی قطره اشکی که می خواهد روی صورتم بلغزد را بگیرم.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه 1390/11/18ساعت   توسط اسماعیل سلیمی ساعتلو  |  نظر بدهید
وبلاگ مترجم سیدخلیل مرتضوی سولاکانبوکان
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بسم الله الرحمن الرحیم من سيد خليل مرتضوي مترجم زبان انگليسي به مسايل ورزشي اجتماعي سولاكاني ايراني جهاني -عمومي علاقه مندم. "پێشه‏کی...!" سڵاوو رێزم هه‏یه بۆ هه‏مو لایه‏ك.له م وێبلاگه‏م سه‏باره‏ت به هه‏مو شتێک ئه‏نووسم.هیوادارم ببێته جێی شانازی بۆ هه مو مان!! I am khalil mortazavi,and interested in sport,social,soolakanian, iranian,and briefly all of the world.mobile
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سولاکان

     

    سولاکان - منزل پدری 21/1/1394 -سیدخلیل مرتضوی

    KR8yk

    آمار سایت
  • کل مطالب : 2744
  • کل نظرات : 59
  • افراد آنلاین : 25
  • تعداد اعضا : 51
  • آی پی امروز : 251
  • آی پی دیروز : 69
  • بازدید امروز : 391
  • باردید دیروز : 90
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 391
  • بازدید ماه : 3,315
  • بازدید سال : 92,704
  • بازدید کلی : 1,026,575
  • با یک کلیک بر روی لینک زیر 5 هزار تومان هدیه بگیرید!