من مردی را دیدم که مدام موبایلش را در میآورد و شماره ها را در می آورد و با تلفن ثابت اداره زنگ می زد، بارها و بارها. از بیعدالتی حرف میزد و اینکه ما فرهنگمان عقب مانده است و از ملل غرب ضعیفتر هستیم و .......
من مردی را دیدم که تسبیح در دست داشت و ته ریش روی صورت به خانه خدا هم رفته بود و میخواست یاد بگیرد که چگونه کنتور گاز را دستکاری کند تا پول گاز ندهد. مرد می گفت تا حالا یک ورق درس هم نخوانده است اما بیشتر از 2000 ساعت مدرک آموزشی دارد و با چه افتخاری می گفت!
من مردی را دیدم که میخواست برای خودش گواهی ضمن خدمت جعل کند و به فرد دیگر که می گفت شاید این کار از نظر اخلاقی درست نباشد می گفت: ای بابا اخلاق کیلویی چنده؟ فکر می کنم طرف از اینکه پای شرع را به این بحث باز کند تامل کرد چرا که ظاهر متشرعی نداشت یا شاید هم فکر کرد طرف مقابل بگوید: ای بابا دیگر زمانهی این حرفها گذشته است!
من مردی را دیدم که که برخلاف معمول دهها روز قبل و بعد از ماه محرم پیراهن سیاه پوشیده بود و در مقابل دیگران که از او در این باره میپرسیدند با این نگرانی که شاید عزیزی را از دست داده باشد سر به زمین میدوخت یعنی اینکه تو باید بفهمی. مرد بعد از ظهرها ماشین اداره را به خانه می آورد و با زن و بچه اش اطراف شهر را میگشتند. روی در ماشین نوشته شده بود: خودروی خدمت!
من مردی را دیدم که مدیر بود و همه از او بد میگفتند. می گفتند ناراحت میشود یا اجازه نمی دهد با دستگاه فتوکپی مدرسه از همه شناسنامه ها و کارت ملی های خود و فامیلهایمان کپی بگیریم!
من مردی را دیدم که مغازه بزرگی داشت. داخل وزنه یک کیلویی را خالی کرده بود تا 100 گرم کمتر بکشد. یک بار کسی متوجه شد و با عصبانیت به او گفت خجالت بکش و آیه قرآن را بر او خواند که میگفت وای بر کم فروشان! مرد اصلا عصبانی نشد و حرفی نزد و سر به زمین دوخت و همچنان به کارش ادامه داد .
سالها قبل مرد در بازار قدیمی داشتم از مغازه ای خرید میکردم پیرمرد خوشرویی صاحب مغازه بود و در گوشه ای روی صندلی نشسته بود. معلوم بود از آن تاجرهای اصل و نسب دار است. فرزندش مغازه را اداره می کرد. بعد از وزن کردن چای خشک دیدم پسرش را صدا زد و سرزنش گونه به او چیزی گفت. کنجکاوانه از پسر پرسیدم پدرت چه میگفت؟ پاسخ داد به من دو ایراد گرفت، اول اینکه چرا با عجله چای را وزن کردم و اجازه ندادم کفهای که در آن چای خشک است برای اطمینان از صحیح بودن معامله اندکی پایینتر بیاید، دوم آنکه چرا اندکی از چای را که اضافه مانده بود را در جعبهای دیگر ریختم چرا که این دو جعبه چای با هم اختلاف قیمت دارند و این باعث میشود ما مدیون مشتری بشویم.
مدتهاست که دیگر آن پیرمرد خوشروی باانصاف را نمی بینم. او هیچ سوادی نداشت و هیچ داعیهای از علم و فرهنگ و اخلاق و انسانیت و انتقال آن به دیگران. فقط میگفت: چیزی که مال من نیست، مال من نیست.
وبلاگ مترجم سیدخلیل مرتضوی بوکان سولاکان