يکی از اهل بصره حکایت کرده است که:
از بصره سفر کردم و به دهی رسیدم. در شبی که به غایت تاریک بود، در میان آن ده، نابینایی را دیدم که سبویی پر آب بر دوش و چراغی در دست داشت و به سرعت می رفت. مرا از آن صورت، حیرت عظیم روی نمود، سر راه بر او گرفتم و او را نگه داشته و گفتم: ای نابینا! شب و روز نزد تو برابر است، این چراغ به دست گرفتن چه معنی دارد؟
گفت: تا کوردلی مثل تو پهلو به من نزند و سبوی مرا نشکند!
منبع:گلستان سعدی