موجها خوابيده اند، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمههاي شعلهور خشكيدهاند
آبها از آسيا افتاده است
در مزارآباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نميآيد بگوش
دردمندان بيخروش و بيفغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينهها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شدهست
هر چه غوغا بود و قيل و قالها
آبها از آسيا افتاده است
دارها برچيده، خونها شستهاند
جاي رنج و خشم و عصيان بوتهها
پشكبنهاي پليدي رستهاند
باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتارست و گرگ و روبهست
گاه ميگويم فغاني بر كشم
باز ميبينم صدايم كوتهست
آبها از آسيا افتاده، ليك
باز ما مانديم عدل ايزدي
و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهي دست آمدي؟»
در شگفت از اين غبار بيسوار
خشمگين، ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده، ليك
باز ما با موج و طوفان ماندهايم
باز مي گويند فرداي دگر:
صبر كن تا ديگري پيدا شود
نادري پيدا نخواهد شد، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود
مهدي اخوان ثالث