بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعلهی آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهی بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار
و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم، های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست،
حتی از نگاه مردهای هم رد پایی نیست
صدایی نیست، الا پِت پِت رنجور شمعی در جوار مرگ
مَلول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است - از اِعطای درویشی که میخواند
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد»
وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهی با پردههای تار
کسی اینجاست؟
و میبیند همان شمع و همان نجواست
که میگویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهی مهجور
«خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
...
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلیزن، ز سیلیخور
ازین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط بیرحم خشایرشاه
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا
به گردهی من، به رگهای فسردهی من
به زندهی تو، به مردهی من
...
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم