باغبان با خوشحالی آمد و آن پرنده را گرفت.ناگهان پرنده به سخن آمد و گفت:ای باغبان مهربان،من پرنده ای ضعیف و کوچک هستم و گوشتی در تن ندارم،اگر مرا رها کنی به تو قول می دهم که سه پند به تو بدهم.
باغبان اندکی فکر کرد و با خود گفت،شاید پندهای این پرنده مرا خوشبخت سازد،بنابراین قبول کرد.
پرنده گفت:اولین پند را در دست تو،دومین پند را روی لبه ی دیوار و سومین پند را در بالای درخت به تو می دهم.باغبان نیز قبول کرد و گفت:حال اولین پندت را بگو.
پرنده گفت:هر چیزی را که محال و غیر ممکن است را باور مکن.
باغبان از اولین پند پرنده خوشش آمد.بنابراین دستش را گشود،پرنده پرواز کرد و بال زنان رفت و بر لبه ی دیوار کاهگلی نشست.باغبان گفت:حالا دومین پندت را بگو.پرنده از روی خوشحالی آوازی خواند و سپس گفت:هرگز حسرت روزهای گذشته و چیزهایی که از دست داده ای را مخور.سپس پرنده پرواز کرد و بالای درختی نشست.
باغبان او را صدا زذ.حال سومین پندت را بگو.پرنده باز هم آوازی خواند و گفت:ای باغبان ساده دل من تو را فریب دادم،می دانی چرا؟چون در شکم من یک سنگ گرانبها وجود دارد که به ده درم می ارزد و همچنین یک در بسیار گرانبها.باغبان تا این حرف را شنید نالید و بر سر خود زد که"ای وای بر من که به خاطر دو پند بی ارزش گنجی گرانبها را از دست دادم."
پرنده ی کوچک که صدای ناله های او را شنید بر او خندید و گفت:ای باغبان نادان مگر من به تو پند ندادم که حرف محال را باور مکن.من که جثه ای به این کوچکی دارم چطور ممکن است سنگ به این بزرگی در شکمم باشد و دری به آن گرانبهایی.همچنین مگر به تو پند ندادم که هرگز بر گذشته و چیزهایی که از دست داده ای حسرت مخور،اما تو گوش نکردی.
باغبان ناگهان به خود آمد و فهمید که اشتباه کرده است و فریاد زد:ای پرنده دانا و کوچک و زیبا،من خطا کردم مرا ببخش و حال پند سوم را بگو و به عهدت وفا کن.
پرنده زیر آواز زد و گفت:تو که به آن دو پند پیشین من عمل نکردی حال انتظار داری پند سوم را هم برایت بگویم،تو که پند و اندرز در گوشت نمی رود،پند می خواهی چه کنی،سپس پرواز کرد و رفت.
مثنوی مولوی